سفارش تبلیغ
صبا ویژن
الســـلام عــلیــک یــا ابــا صـــالح المــهدی (عج)
بارالها ! ... قلبم را از وحشت آفریدگانِ بدت بپوشان، و انس به خود و دوستان و فرمانبرانترا به من ببخش . [امام سجّاد علیه السلام ـ در دعایش ـ] 
»» داستان

 طــــــنـــــاب

روزی کوه نوردی تصمیم گرفت که تنهایی قله ی کوهی را فتح کند. صبح زود راه افتاد بابر پیش بینی های خودش قرار بود شب برسه ولی نرسید . مجبور شد شب را بگذراند و صبح حرکت کند . وسایل خواب و شام را آماده کرد و بعد از شام برای خواب رفت . ناگهان پایش سر خورد و از کوه سقوط کرد . دیگر هیچ چیزی را نمی شناخت و هیچ چیزی را نمی دید . ناگهان طنابی دور کمرش پیچید و از خوشحالی فریاد زد در فکر این بود که به آن تجربه ی زیادی که داشت بتواند خودش را نجات دهد . ناگهان چشمش را باز کرد ودید با کوه زیاد فاصله دارد . نا امید شد و گفت ای خدا مرا نجات ده و از ته قلبش خواست و بعد ندا آمد ای بنده  تا اکنون که مرا نخواندی ولی الان که مرا می خواهی به من اعتماد داری ؟ کوه نورد پریشان گفت آری باز ندا آمد پس طناب را ول کن و نجات پیدا کن . ولی کوه نورد از قبل محکم تر به طناب چسبید و ول نکرد .

صبح وقتی گروه نجات رسیدند با یک جنازه ای یخ زده رو به رو شدند که محکم به طناب پیچیده در صورتی که با زمین نیم متر فاصله داشت...



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سید ( پنج شنبه 85/8/4 :: ساعت 10:16 عصر )

»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شــهـادت اب
[عناوین آرشیوشده]
 

>> بازدید امروز: 40
>> بازدید دیروز: 1
>> مجموع بازدیدها: 53054